هفت رنگ
واگویه های ذهن بیمار یک کرکس پیر مبتلا به پست مدرنیسم مبتذل! که جدیداً لیبرال دموکرات شده
۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه
از دلبستگی تا وابستگی و نه پیوستگی

«درهمه دِیر مُغان نیست چو من شیدایی / خرقه جایی گروِ باده و دفتر جایی

شرحِ این قصه مگر شمع بر آرَد به زبان / ورنه پروانه ندارد زِ سخن پَروایی»

«پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند.»این مصرع سه سالِ تمام پیشونی نوشتِ بنده بود.تا پارسال همین موقع که آخرش سِتاند.دقیقاً سه سال تمام.بدون روزی پس و پیش.بیست وچهار آذر ماه 82شروع شد،بیست وچهارآذرماه 85تموم شد.دو سه روز پیش هم که دیگه کامل شد.چه جالب بازم نزدیکای سالگردش.همه ی اینا باعث میشه گاهی به متافیزیک فکر کنم.شاید وجود داشته باشه.سه سالِ تمام من اینی نبودم که بودم و هستم.سرگردان بین دوست داشتن تا عشق که فاصله ای داره در حدّ سالهای نوری،میلیارد ها بار بیشتر از فاصله ی مویینِ عشق تا نفرت.خام نبودم.همه گرفتارش می شن به نوعی.مهم بعدشه.استحاله ای که باید ققنوس وار ازش بیرون اومد که اگر نیای باید عمری...حداقلش سرگردونیه.خوشحالم خیلی.سبکم خیلی سبک.هیچ وقت خوشی هاشو فراموش نمی کنم و سعی می کنم دوباره تکرارش کنم اون حس و حال رو و تلاش می کنم بدی هاشو کمتر به یاد بیارم که خب فراموش نشدنیه.قاب عکسی که روی دیوار ذهن آویخته ست نباید از جا کندش،می شه نگاهش نکرد.اون مصرع ،تمامِ اون سه سال رو بصورت فشرده در خودش جای داده.خوشحالم.فکر نمی کردم یه روزی خوشحال باشم ولی هستم.و این* شعر پابلو نرودا همیشه در ذهنمه.این رو هم بگم که بعد از اتمام اون ماجرا در وبلاگ شروع به نوشتن کردم وعهد کردم تا سالگردش چیزی نگم. شاید تعجب کنید ولی... خیلی خوشحالم.

قول داده بودم که می نویسم در ادامه ی پست قبلی چه بلایی سرم اومد.سال آخر این دوست کله داغِ ما یه شبنامه یا مانیفست و چه می دونم...در قطع A3روی تمام برد های دانشگاه نصب کرد وبرای همه رونوشت فرستاد بدین مضمون:«سرِ درِ دانشگاه را گِل بگیرید».حسابی توپیده بود،مخصوصاً به دست اندرکاران دانشگاه که کاری کردند که تنها دانشگاه تخصصی منابع طبیعی خاورمیانه به تباهی کشیده شه.حرفش حق بود ولی لحنش واقعاً توهین آمیز بود جوری که عوض ایجاد تفکر در طرف مقابل بیشتر،جبهه گیری و انزجار ایجاد می کرد.یکی دوتا از اساتید مطالب رو تلویحاً تایید کردن اما انتقادشون به لحن کاملاً به جا بود.پای این شبنامه(که البته در روز روشن پخش و منتشر شد)نوشته بود جمعی از دانشجویان ورودی هشتاد.مسلماً با توجه به زاپاتا بازی هایی که من و دوستم و چند نفر دیگه (البته فعالیت من کمتر بود و بیشتر فعالیت های من جنبه ی صنفی داشت تا سیاسی) در دانشگاه انجام داده بودیم،نگاهها به طرف ما چرخیده و چرخانده شد.درحالی که بنده آخرین نفری بودم که از این مطلب خبردار شدم.وچون اسم هم پای اون نبود چوبش رو این جمع با هم خوردند.آش نخورده و دهن سوخته.چند تا از واحدهام به خاطر غیبت حذف شدن،در حالی که من هماهنگ کرده بودم و خیلی مشکلات در گرفتن نمره و...جوّ بدی در دانشکده برعلیه منی که بی تقصیر بودم ایجاد شده بود.خب این تقاص اون مطلبی بود که سال اول نوشته بودم.شکایتی نداشتم چون دنیا دار مکافاته.و شاید به خاطر همینه که گاهی تقاضای برخی دوستان رو در کار مشترک رد می کنم.

شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان...با صدای استاد شجریان.مخصوصاً صدای سنتور این تصنیف که فکر کنم(دوستانی که می دونن بگن دوست ندارم افاضاتم ناصحیح هم باشه) کار استاد پرویز مشکاتیان باشه.وصف حال این سرگذشته.ورنه پروانه ندارد ز سخن پروایی.
********************************************************
پا نوشت :
*این لینک رو حتماً گوش بدین.با صدای بیژن بیرنگ در برنامه ی بازهم زندگی شبکه ی چهار سیما.

برچسب‌ها: , , ,

<$I18NPostedByAuthorNickname$> <$I18NAtTimeWithPermalink$> <$BlogItemControl$>

<$I18NNumComments$>:

<$I18NCommentAuthorSaid$>

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDateTime$> <$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<$BlogItemFeedLinks$>

:

<$BlogBacklinkControl$> <$BlogBacklinkTitle$> <$BlogBacklinkDeleteIcon$>
<$BlogBacklinkSnippet$>
@ <$BlogBacklinkDateTime$>

<$BlogItemBacklinkCreate$>

<< صفحهٔ اصلی