هفت رنگ
واگویه های ذهن بیمار یک کرکس پیر مبتلا به پست مدرنیسم مبتذل! که جدیداً لیبرال دموکرات شده
۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه
هیچ انگاری پشت در است چه کنیم؟

خیام اگر زباده مستی خوش باش/ با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است/ انگار که نیستی چو هستی خوش باش

دوستی می گفت اصلاح طلبان مردان قوی ای در جبهه ی خود دارند،شاید موفق شوند.مردان قوی در کدام عرصه؟البته اصلاح طلبان تئوری پردازان به نسبت خوبی دارند امثال حجاریان،علوی تبار و...اما در عرصه ی عمل چه؟دستشان از اصول گراها مخصوصاً جناحی که الان بر سر قدرت است مهندسانِ آبادگرِ بی حزب خیلی خالی تر است.جناحی که بر سر قدرت است نقطه ی قوتش شدت و حدت در تصمیم سازی،تصمیم گیری و اجرای آن است.حمایت از هم و ایمان به ایدئولوژی خود.یک دستند.چه مثبت چه منفی کار خودشان را دارند می کنند مانند آن جناحی که هشت سال قوه ی مجریه را داشت متشتِت نیستند.فحش ندهید حرفم چیز دیگریست.با این کار نداریم که آیا به سود ملت و مملکت است یا نه،بحث ارزشی نیست مفهومی ست. با پیاده کردن افکارشان کار داریم.خیلی موفقند.جناح احمدی نژاد به قول محمدرضا نیک فر ایمان و تکنیک را در راستای ایدئولوژی با هم آمیخته و ساختاری قوی ایجاد کرده.کسی این جا از گرانی،دموکراسی و...حرفی نزد بحث چیز دیگری ست.ارزش های مورد توجه آقایان دارد به خوبی پیاده می شود.سردار رادان را بنگرید در اجرا فوق العاده عمل کرده.یا همین سفرهای استانی.اگر قصد خدمت بود که...قصد چیز دیگری ست آن هم به خوبی پیاده شده و می شود.اما اصلاح طلبان و روشنفکران دینی(؟) دوروبرشان نه می دانند چه می خواهند اگر هم بدانند نمی توانند آن را پیاده کنند.این وسط آن چند نفری هم که عمل گرا و کار بلدند نیز گم می شوند.نمونه اش چند مدیر اقتصادی یا اجرایی قوی و یا همین صفایی فراهانی.بحث اصلاً از مهندس صفایی شروع شده بود.

این مقاله از اسلاوی ژیژک فیلسوف بزرگ معاصر را بخوانید.این هم نظری ست.

خیام را خوانده اید؟رباعیاتش را؟آیا می توان هیچ انگاری و هیچ گرایی اش را نادیده گرفت؟گروهی اندیشمندان به قول معروف اسلامی با تلاش بی هوده می خواهند ثابت کنند آن خیام مسلمان ریاضی دان جدا بود از آن خیام شاعر پوچ گرا.که چه بشود؟جالب است.به قول نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت:هیچ انگاری بر در می کوبد.خب مهمان که بر در کوبید جوابش می دهند نه؟بیاییم خیام را دوباره بخوانیم و بحث کنیم چرا چنین گفت خیام؟

آقایان دیدید؟از ابراهیم جعفری شروع شده بود کسی جدی نگرفت حال آقای طالبانی نمک خورده نمکدان می شکند.یادش رفته که ما نبودیم صدام خ...چه کنیم؟کردستان را هم بدهیم علاوه بر اروند رود که مبادا برادران دینی مسلمان و هم رزم ما در عراق که هشت سال اشتباهی با آنان جنگیدیم ناراحت شوند؟غرامت جنگ چقدر بود؟هزار میلیارد دلار؟ای بابا قابل این حرفها نیست،اینها پول خرد است،فقط ده میلیارد بشکه ی نفت است آن هم بخورد توی سر بوش و سارکوزی،مهم برادری ست که باید حفظ شود،باقی همه فُسانه و فِسانه ست...

توی این های و هوی بسکتبال ما یک پسر خوب رو هم از دست داد.

برچسب‌ها: , , , , ,

۱۳۸۶ دی ۸, شنبه
وقتی دولا دولا سوار شتر شدی مواظب چلغوز زیرپایت و تروریست های روبرویت باش

یکی از عشق* می لافد یکی طامات می بافد / بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم

دموکراسی باید در ذات خودش خالص باشد.شبهه ای در مطلب قبلی برای دوستان پیش آمد که علی رغم توضیحی که دادم،لازم دانستم باز هم بگویم.خلاصه می کنم.دموکراسی نباید قائم به شخص باشد.جنبش آزادی خواه و دموکراسی خواه پاکستان نباید با ترور خانم بی نظیر بوتو از هم بپاشد.دموکراسی را نمی توان ترور کرد.این که گفتم «التقاط» منظورم این بود که دموکراسی با سنّت های متعصبانه و برداشت های خشونت گرایانه از دین و روایت های به قول آقای کدیور،فرابشری از مذهب قابل جمع نیست.مثال زیبایی ست می گویند شتر سواری دولا دولا؟در ممالکی که همه می دانند کجاست،روح دموکراسی وجود ندارد،اسمش دموکراسی است.بیشتر و در بهترین حالت آریستوکراسی و الیگارشی است(آن هم دارای شبهات).برداشت های خشونت گرایانه منجر به حذف فیزیکی مخالف شده و روایت فرابشری و آن جهانی از مذهب غالب باعث التقاط و گمراهی مردم می شود.چه بیچاره ملتی ست که به نام دموکراسی در مملکتشان حکومت برپاست و هرکس هم تلاشی کند به نام دموکراسی حذف می شود.قضیه ی دستگیری رامین جهانبگلو را که یادمان نرفته.آخری ش هم عماد الدین باقی.باور کنید از منظر شخصی من تکه تکه شدن مرحوم بی نظیر بوتو با زندانی شدن آقای باقی در ماهیت خودش آنچنان فرقی ندارد.کار در پاکستان خیلی خیلی سخت است.پاکستان با این شرایط متاسفانه به بن بست دموکراسی می رسد.مگر این که ملتی(و نه فردی)از خویش برون آید و کاری بکند.**

سنت و مدرنیته قابل جمعند؟کدام بر دیگری تقدم دارد؟این سئوال مهمی ست.آیا می توان آن ها را در هم ادغام کرد؟این پست دوست قدیمی ما آقای امید و بحث در کامنت هایش جالب توجه بود.نام وبلاگ قبلی من و امید بر حسب تصادف یکی شده بود.کمتر کسی دیده ام که افکارش به قول آقایان با من زاویه نداشته باشد.امید از آن کمتر کسی هاست.فرق ما دوتا فقط این است که او ماهی یک پست می نویسد من بیست پست می نویسم.

دوستی اس ام اس فرستاد که: «عشق مانند گنجشکی ست که اگر در دست بفشاریش می میرد و اگر دستت را شل بگیری می پرد***».جواب دادم خب اگر نگاهش داشتم چلغوزش**** را چه کنم؟جواب داد چه می دانم،نوش جان کن. ما هم برایش این را فرستادیم.«عشق مانند تپه ای ست که هر خری از آن بالا می رود».آدم را مجبور می کنند دیگر...عاشقی خر شدن دارد چلغوز خوردن دارد هزار بلای دیگر دارد.اما نمی دانم چه دردی ست این عاشقی که همه می خواهند بشوند.

می گویند آدم به حوا گفت مرا دوست داری؟حوا گفت فلان فلان شده مگر چاره دیگری هم هست؟

این میمون بی مغز خیلی طناز ست ها هوایش را داشته باشید.مسئولیت بد وبیراه هایش با من.

راستی مواظب تعمیق و توسعه ی شب های یلدا باشید یک وقت آقایان شک می کنند توطئه ست.بنیان مَرصوص که می گویند افکار این هاست.لانه ی عنکبوت و...البته جوابش را تا حدی که می توانستم دادم،سید عباس هم که خدا قوتش بدهد،شما خونتان را کثیف نکنید.

-----------------------------------------------------------------------------

پا نوشت :

*عقل هم آمده در بعضی نسخ که خب برای عاقلان است نه من.

**گاهی هم با حافظ زاویه پیدا می کنم.اصل شعر این است:

شهر خالی ست ز عشّاق بود کز طرفی / مردی از خویش برون آید و کاری بکند

***مضمونش این بود به طور دقیق یادم نیست چه بود.

****یعنی نمی دانید چیست؟به معلمم قول داده ام مودب تر باشم.
------------------------------------------------------------------------------

کرم نوشت :
یه کاری کردم اگه بخواین کامنت بذارین اول تمثال زیبای منو زیارت کنین،قالب تهی کنین برین فلانجا بیاین تا کامنتتونم یادتون بره وبا یه صلواد ختم جلسه.تازه امروز فهمیدم تِمپلیت هالوسکن رو می شه دستکاری کرد.اوووف

برچسب‌ها: , , , , ,

۱۳۸۶ دی ۷, جمعه
ملیجک و کریم شیره ای و شوپنهاور

منی که اسم شراب از کتاب می شستم / زمانه کاتب دکّان مِی فروشم کرد

دورانِ دانشگاه به غیر از جمع دوستان نزدیکم ،دوستی داشتم یگانه و به واقع شفیق.به قول حافظ حریف خانه و گرمابه و گلستان.محمود نامی بود.الان دوره ی کارشناسیِ ارشدِ آبخیزداری در دانشکده ی منابع طبیعی ساری را می گذراند.گاهِ نهمین انتخابات ریاست جمهوری و دوره ی دومش بود.دوره ی اول برای دکتر معین فی الواقع خودم را خفه کرده بودم.در عین ناباوری احمدی نژاد و هاشمی رسیدند به دور دوم(البته ناباوری برای من،چون پیش بینی می کردم هاشمی یا کروبی به همراه معین به دور دوم برسند).محمود در دوره ی اول علی رغم اِلحاح و اِبرام من رای نداد.در دور دوم مانند بقیه ی مشارکتی ها ما هم فرمودیم که هاشمی را دوست نداریم ولی به رقیب احمدی نژاد رای می دهیم(طنز زمانه بود که چه کسانی هم طرفدار هاشمی شده بودند امثال دولت آبادی،سپانلو...).ولی محمود به هم نامش رای داد.خیلی ناراحت شده بودم.گفتم فلانی لااقل رای نمی دادی،روی ما را که زمین انداختی،این دیگر چه کاری بود؟با خونسردی و لحن دوست داشتنی ش(البته برای من،چون افراد زیادی هم بودند تَبَختُر و تَفَرعُن ظاهری ش را نمی پسندیدند واز او گاه و بی گاه به من شکایت می بردند و نیشخند تحویل می گرفتند که حقتان است شما نمی شناسیدش) گفت که من دوست داشتم این یکی رییس جمهور بشود تا مردم قدر عافیت بدانند.حرفی نزدم.به فکر فرو رفتم،چون آن موقع چیزی برای گفتن نداشتم.دو سال و نیمی می گذرد.به جایی رسیده ام که می گویم کاش آن روز من هم به احمدی نژاد رای می دادم.طنز تلخ زمانه ست دیگر.چه می شود کرد؟

دو بار در دو جای مختلف گفته ام بار سوم هم اینجا می گویم.از آقای «رضا ولی یاری» بابت آن حرفی که زدم پوزش می خواهم.شرمنده ام که هنوز هیولای درونم را نکشته ام که گاهی بر من چیره می شود و موجبات اظهار نظری می شود که...رضا ولی یاری هم سن وسال من است.کتابی را از آرتور شوپنهاور فیلسوف بزرگ ترجمه کرده که نشر مرکز( اعتبارش را کتاب خوانان می دانند)آن را منتشر کرده.من باز هم با غروری که ناشی از خامی من است حرفی زدم.خیال می کردم در نسل خودم خیلی بارم است (مثل شتر)و احدی نمی تواند جلوی من از شوپنهاور و نیچه و کانت و هگل بگوید.امیدوارم روزگاری رضا این مطلب را خواند(که البته الان دوست هم شده ایم اگر ما را قابل بداند البته)بداند که هنوز در عین این که من را بخشیده، شرمنده ی او هستم.اگر دوستدار فلسفه هستید،کتابش را بخوانید.به قول این کامپیوتری ها دِیتا بِیس ما در باره ی شوپنهاور و آرا و عقایدش به زبان فارسی کم مایه است.امیدوارم بیشتر ببینیم از این دست ترجمه ها وتلاش ها.

جالب بود استاد حنایی هم در سایتش از برنامه ی نود نوشت.صفایی تاثیر گذار بوده.همه جا صحبت از حقانیت ش است.

بی نظیر بوتو بهای گزاف التقاط دموکراسی و مذهب را در وادی همیشگی بنیاد گراها پرداخت.خون ها باید ریخته شود نسل ها باید بسوزند تا این مردمان شاید دموکراسی را بیاموزند.بی نظیر اولی نبود امیدواریم آخری باشد.

عید قربان و شب یلدا را بنا به دلایلی نادیده گرفتم.اما عید غدیر را تبریک می گویم تا مادر ناراحت نشود.والده سید است و ...سید عباس عید تو هم مبارک.دختر عمو عید شما هم مبارک.ما هم که شب های جمعه به قول این ها میرزاییم،عید ما هم فی الحال مبارک.چه کنیم؟ملیجک را می گوییم ژانگولر بازی دربیاورد،کریم شیره ای هم چارتا متلک بگوید هرهر بخندیم،ساز و نقاره هم بزنید.خوش باشید فعلاً تا اعیادتان و شادی تان را سهمیه بندی نکرده اند.
-----------------------------------------------------------------------
این دو تا لینک رو در یابید
این اولی کار یه میمونِ بی مغزه.انصافاً مدتها بود به طنز نوشته ای نخندیده بودم.مخصوصاً قسمتی که فیفا به خدا ای میل زده بود به قول معروف خدا بود.خوندنش کمی حوصله می خواد.
دومی هم که خب قضاوت با شما

برچسب‌ها: , , , , , , ,

۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه
نامادریِ نا مهربان

حرفهای من نگفتنی ست

بالاخره بعد از مدتها یک مَرد پیدا شد توی جبهه ی مشارکت. مهندس صفایی فراهانی با صراحت و خونسردی و شجاعتی که از یک مدیر انتظار می رفت در برنامه ی نود پَته ی آقایانِ سرباز خدمتگزار رو ریخت روی آب.در این مدتی که صفایی عهده دار ریاست کمیته ی انتقالی بود،رسانه ی ملی حتی یک مصاحبه ی پنج دقیقه ای رو از ایشون پخش نکرده بود و همگان فکر می کردند علت العللِ آسیب ها و ندانم کاری هایی که فوتبال کشور ما دچارش شده،این فرد و اطرافیانش بوده.مخصوصاً آقایون ورزشی نویس هایی که برای اندکی پول ودلالی بازیکن و... شمشیر رو از رو بسته بودند و با ادبیات لُمپنانه،حسابی ایشون رو خجالت داده بودند.یادمه چند سال پیش موقعی که صفایی داشت از فدراسیون کناره گیری(و نه استعفا)می کرد گفت فوتبال رو به نامادری ش می سپارم وهمان هم شد،دیدیم که آقایان مهر ورز با فوتبال ما چه کردند.بعد از این همه مدت در اولین فرصتی که حالا به مدد شانس یا سیاست عادل فردوسی پور به صفایی داده شد با ارائه مستندات و صحبتهای مستدل و منطقی به افکار عمومی ثابت کرد که تشنگان قدرت اصلاً علاقه ای به خدمت ندارند.چیزی که یکی از اعوان و انصار فخیمه ی اونها (کیومرث هاشمی)علناً به صراحت گفت وقتی آقای علی آبادی نتوانستند فدراسیون فوتبال رو در اختیار بگیرند عملاً تشکیل تیم ملی فوتبال و انتخاب سرمربی موضوعیت خودش رو از دست داد.خوشحالم از دوجهت،یکی داشتن مدیری در حد استاندارد که نه شرافت شغلی خودش رو فروخت و نه منافع ملی رو به منافع خودش ترجیح دادو صبر کرد و همه تحقیر ها توهین ها و تهمت ها رو شنید و در موقع مقتضی شرافت مندانه جواب داد و دفاع کرد و دیگری رو شدن دست آقایان عدالت ورز.دوشنبه شب پرده ای برافتاد واسراری عیان شد.ما که فریاد می زدیم در این جا که آقایان...یک مشت دلالند،فاسدند،از عمله اَکَره روزنامه چی هاشون بگیر تا چاقو کش ها و عربده کش های ورزشگاهها تا باند بازیکنان،مربیان و مدیران و مسئولان.دوشنبه شب مشخص شد که حق با چه کسی ست و من هم انگیزه ای پیدا کردم که دوباره از این فوتبال بنویسم.در ادامه ی مطالب درباره ی فوتبال فقط انسان های سالم این فوتبال رو معرفی می کنم.

این روزها بازار انتقاد گرمه.توصیه من به شما جوانان این است که این مجموعه ی گفتارهای دکتر نیک فر رو درباره ی اندیشه ی انتقادی در سایت رادیو زمانه حتماً دانلود کنند و بخونند.شاید فرجی شد.بنده به شخصه بعضی انتقادات و مجادلات و مباحثات وبلاگی رو بیشتر جدال مابین دو شوالیه ی قرون وسطایی می بینم که سوار بر اسب با نیزه ی شش متری به سمت هم می تازند(مجادلات دو سویه) و یا گاهی مثل دیوانگان با سر به طرف دیوار سیمانی می کوبند(مجادلات تک سویه).

سکوت گاهی نه علامت رضایت و نه نشانه ی نادانی،بلکه نوعی برخورد خشن سیاسی می تواند باشد.

پدر حالش بهبود یافته.ممنونم از شما که بنده را شرمنده ی خود کردید.

حرف های من نه،گفتنی ست.

--------------------------------------------------------------------

خبر مثل همیشه بَد...شاید هم ما خوبی ها را نمی بینیم.زمستان رسید و اکبر رادی ما را ترک کرد برای همیشه.البته به قولی قدر و قیمت بلبل به گوشتش نیست به الحانش است.امیدوارم زمستان ادبیات ما فرا نرسد.چه دردناک بود وقتی از رفتن نجدی گفتم که رفته و دوستی گفت رادی که هست رفیق یک ماه نشد رادی هم رفت.


برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه
...

او در من و من در او فتاده / خلق از پی ما دوان و خندان

انگشت تعجب جهانی / از گفت و شنید ما به دندان

بدبختی یک فرد از آنجایی شروع می شه که فکر می کنه تفسیر درست پیش اونه و دنبال ثابت کردن این تفسیر می افته و به حال و روز بدی دچار می شه،حتی اگه سردمدار یک مملکت هم بشه.بیچارگی وفلاکت یک جامعه هم زمانیه که تمام خواسته های خودش رو از یک فرد بخواد و سعادتش رو در تفسیر درست اون فرد جستجو کنه.اینه فرق مابین سوسیالیسم و لیبرالیسم،آزاد اندیشی و تعصب .ما که گلومون جِر خورد و زبونمون فِر.

یه خرس و یه عقاب و یه اژدها و یه روباه افتادن دنبال یه گربه ی ملوس.گربه هه به خرسه پا داده مخشو اژدها زده عقابه از اون بالا دنبال فرصتیه شیرجه بزنه روش روباهه هم مطمئنا مثل همیشه یه چیزی گیرش می آد این وسطا خیالش راحته.اوه تا یادم نرفته یه خروسی هم هست خودشو چسبونده دم پر این عقابه که آره ما هم فامیلیم با هم و اینا.یه سری شتر و کفتار و بز هم ماجرا رو نگاه می کنن.ما چه بدبختیم این وسط.

گاهی هم پیش می آد آدم یه کاری می کنه همین جوری الکی یه کاری می کنه اصلاً دلیلی نداره تا بخواد بگه دلیلش به تو ربطی نداره.باورکن.

- برو یه دونه مجله ی گل آقا بخر حداقل اینجا شب یه چیزی بخونم.

- الان ساعت نه ونیم شبه،کیوسک روزنامه فروشی تعطیل کرده.

-...(غیر قابل چاپ و انتشار)

بابا توی بیمارستان بستریه.بابا نفسش یه کم تنگه.اگه بهش بگم کیومرث صابری فومنی هم چن سالیه مُرده باورش نمی شه. گفتن خبر بد ندین به مریض.بابا مدتهاس تنهاس.بازرگان پونزده سال پیش مرد،داریوش رو هم ده سال پیش کشتن.احمد صدر حاج سید جوادی* الان فسیلش باقی مونده،نفس می کشه.بابا سیاسی نبود دوستاش بودن.بابا مال دوره ی پالئوزوییکه.71 سالشه یه چن سالی با آقای قادر متعال تفاوت سنی داره.یه ساله که باهاش رابطه ی جالبی ندارم،اصلاً رابطه ندارم.دوتا جزیره ی جدا بدون پل.الان حالش خوبه.یه کم ترسوندیمش که مراقب تر(؟) باشه.بابا از نسل خوانندگان ثابت مجلات دانستنی ها و توفیق بوده.همپالگی هاش نموندن زیاد.بابا آدم عجیبیه.هر کی دیده گفته عجب بابای باحالی.فقط نمی دونم چرا پرستارا چپ چپ نگاه می کنن و بغل دستی ها با ترس.می گن دوساعتی که نبودیم همه رو شسته رو به آفتاب پهن کرده.مامان به مدیر بخش گفت من سی ساله باهاش زندگی کردم شما دو ساعت نتونستین دووم بیارین؟

راستی فردا چه جوری دودرش کنم اگه گل آقا** خواست؟

******************************************************

پانوشت :

*وزیر کشور دولت موقت مهندس بازرگان.

**هفته نامه ی گل آقا منظور پدرم بوده که مدتهاست چاپ نمی شه.ماهنامه ش فکر کنم تا این اواخر چاپ می شده که متفاوته از اون.



برچسب‌ها: , , , , ,

۱۳۸۶ دی ۲, یکشنبه
در ستایش زنده گی

نه در مسجد پذیرندم که مستی / نه در میخانه کاین خَمّار خام ست

میان مسجد و میخانه راهی ست / غریبم،عاجزم،این ره کدام ست؟

یه صحنه هایی از زندگی م مثل فلاش بک های بعضی فیلم ها سریع هی می آد هی می ره.متوجه نمی شین چی می گم می دونم.

دانشجوهای دانشگاه امیرکبیر بالاخره آزاد شدن.هشت ماه بازداشت بودن تا این که آقایون گفتن جرمی مرتکب نشدن به جز تشویش اذهان عمومی یعنی تهمت به بس.یج فخیمه ی دانشجویی.تاوانش هم چهار ماه بوده.یعنی الان این سه تا دوست ما چهار ماه زیادی زندون بودن و از دولت طلب دارن.کاش الان جاشون بودم به اندازه ی چهار ماه می تونستم تشویش و اغتشاش کنم.می شه نه؟

برید تو فیلد سرچ سایت گوگل تایپ* کنین «ای تو روحت» تا ببینید چه گلی کاشتم من اونجا.

دولت اصلاحات با مجلس هفتم بر سر وارد نکردن بعضی محصولات مخصوصاً اقلام کشاورزی بحث می کرد که باید وارد بشه.حالا خود مجلس هفتم رسیده به حرف دولت اصلاحات که...و دولتِ مهر ورزِ اصول گرایِ پول پخش کنِ بویِ نفت دهِ متورم اینجا بی خیال نمی شه.

این هفته ویژه نامه ی اعتماد کیفیت خوبی داشت.دو مطلب در باره فردریش فون هایک فیلسوف عدالت و کارل ریموند پوپر فیلسوف اصلاحات داشت.مفید به فایده تشخیص می دهیم.نظرات این دو فیلسوف بزرگ معاصر را بسیار دوست دارم.مخصوصاً این که واقع بین،پراگماتیک (عملگرا) و ضد خشونتند.

اصولاً لیبرالیسم رو عشقه.مخصوصاً این سایت رو که تازه یافتم.

اصلاً کدوم زندگی؟ که صحنه داشته باشه تا اون صحنه بشه فلاش بک و کلوزآپ؟اگه به لهجه ی قشنگ لُری یا گیلکی یا مازنی بنویسین «زندگی» سیلاب آخرش ...ولی هر چی باشه زنده ست.

***********************************************

پا نوشت:

*زبان پارسی رو نابود کردم.منظورم این بود بروید در بخش خالی ویژه ی جستجوی تارنمای گوگل بنگارید...اینو نوشتم یه وخ فک نکنین بلت نیستم ها.

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه
به سیانور هم عادت می کنیم

من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ / در خاطرِ هیچ آدمیزادی نمانم / اینجا نی اَم تا جای کَس را تنگ سازم*

مشکل عادت کردنه به قول زویا پیرزاد «عادت می کنیم».بدن در مقابل مقدارِ کمِ مواد سمّی واکنش آنچنانی نداره.این مواد اگر در طول زمان بیشتر و بیشتر بشه حساسیت بدن هم کمتر و کمتر می شه و روزی می رسه که با مصرف مقداری از مواد سمّی که در حالت عادی فرد رو به راحتی می کشه،آب از آب هم تکون نمی خوره.در جا زدن،خود را عمداً به نافهمی زدن و بی تفاوتی نتیجه ای جز این نداره.اگر این رویه رو ادامه بدهیم باید منتظر روزهای بدتری باشیم،چون آرامش قبل از توفان داره تموم می شه.این رو از مقدار سیانوری که امروز صبح خوردم فهمیدم.

خاتمی رو نمی تونم دوست نداشته باشم.حالا شاید به خاطر چهره ی آرامش بخشش یا هر چیز دیگه ودلایل شاید مبتذل.خاتمی هم مدتیه سفرهاش رو آغاز کرده.انگیزه چیست؟اصلاحات؟یا سکانداری دوباره؟از تکرار بعد از دوم خرداد خیلی می ترسم.دوم خرداد خودش بِماهو جریانی بود که می شد نتیجه داشته باشه.

از طرف مجله ی تایم «ولادیمیر پوتین» چهره ی سال شناخته شد.نیمه دیکتاتوری مثل پوتین به دلیل عملگرا و نتیجه گرا بودنش در باب سیاست داخلی و فرصت طلب بودنش در سیاست خارجی رهبر شایسته ایست در مقابل برخی دموکراتهای پوپولیست و دموگوگ(عوام فریب).به هر حال نجات دادن روسیه از دست اون مردک دائم الخمر بوریس یلتسین و رشد اقتصادی خوب می تونه با ارزش باشه.البته دامنش آن چنان پاک هم نیست.مافیای خشن روس هنوز هست و سیستم اداری روسیه هنوز ناپاک و پلیس مخفی روسیه هم هنوز وحشت زا.اما بازهم می شه به خیلی از رهبران دنیا ترجیح داد ولادیمیر پوتین رو.

از سید مرتضی مردی ها مقاله ای خواندم این بار از عشق.یک لیبرالیست وقتی از عشق بگه...همین هاست که او را دوست دارم.یکی از بت های دیگر معبد من مردی هاست.در حال ترجمه ی کتاب فایده گرایی(یوتیلیتاریانیسم) اثر جان استیوارت میل است.

با اجازه ی آقای نبوی یه ترانه ای رو که دستکاری کرده بود من هم دستکاری می کنم و این بار تقدیم به سید محمد خاتمی:

ای قشنگ تر از پریا / تنها به سفر نریا / اصول گراها همه دزدن / سیّد منو می دزدن**

*************************************************

پا نوشت:

*شعر از مرحوم آتشی.

**چون قافیه تنگ آید / کرکس به جفنگ آید

***اگر خاطر مبارک کسی به خاطر سخیف بودن بعضی از جملاتم یا شدّت و حدّتی در بعضی موضع گیری هام وجود داره آزرده شده در همین محیط مجازی از راه دور می بوسمش و پوزش می خوام.سید عباس در این کامنت حرف قشنگی زد.

برچسب‌ها: , , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه
چه دانم های بسیار است و لیکن

خوندن کتاب با فرمت PDF کمی خسته کننده ست.کتاب های خوبی دارم و جدیداً به دستم رسیده .اما خب کمی ملال آورست.جماعت ایرانی هم که قربانشان همیشه نالانند.

طنز نویسی و شوخی کردن یکی از سخت ترین کارهای ممکن است.تعداد نویسندگان محبوب را با طنزنویسان مقایسه کنید.یک آرت بوخوالد و یک عزیز نسین و شاید یک ابراهیم نبوی* و در مقابلشان لشکر انبوهی از نویسندگان جدی نویس و محبوب.خب اگر از روی لبه ی تیز طنز کمی بلغزیم به هجو،هزل یا ابتذال می رسیم.در این باره زیاد گفته اند اما من روی سخنم با دوست عزیزی ست که به گمانم کمی بیراهه رفته و شیطنت را با کمی درشت گویی که برآن اضافه شده طنز نام نهاده.خنداندن جماعت ایرانی خیلی سخت است.یکی به خاطر بذله گویی ذاتی آنها که باید مواظب باشی چیز تکراری خوردشان ندهی و دیگری جنبه نداشتن در مقابل انتقاد و خود را همیشه منتقد و درعین حال محور دانستن**.چه دانم؟***

این هوگو چاوز از اسراییل اسلحه می خرد،دربرنامه صبحگاهی می خواند و می رقصد،دست زنی را که مدل لباس است و نماد سرمایه داری می بوسد،درآغوش صدام و بوش و پوتین وکاسترو واحمدی نژاد می افتد و...هیچی.انسان عجب موجود عجیبی ست ها.

به یه کمونیست گفتند شما به روح اعتقاد داری؟گفت:مسلمه که نه.گفتند خب بر روح پدرت...یدم.

ساز و کار دموکراسی در ایران از همه ی دنیا غیر شفّاف تر است.به قول گرافیست ها ترنسپارنسی ش کم است.با هزار دلیل می توان ثابت کرد در ایران دموکراسی داریم وبا هزار و یک دلیل می توان دموکراسی در ایران را نقض کرد دوباره با هزار و دو دلیل می توان گزاره قبل را از درجه ی اعتبار ساقط کرد و....برای سلامتی خودتون و خانواده تون ورزش کنین و بقیه شو نخونین.

نشستن من پای کامپیوتر یا کتاب خواندن به صورت درازکش،همچین مفت هم نیست.دهانم موقع حرف نزدن هم باید کار کند.لواشک از چیز(؟) های مورد علاقه منه.از اونهایی که قد یه پتوی چهار نفره ست.کفاف دوشب وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی وایضاً مطالعه ی کتاب را می دهد.تخمه و بادام زمینی هم بد نیست اما کمی نفّاخ...قربان شما.

**************************************************

پا نوشت:

*اگر همین سه مثال را آوردم از بی سوادی من بود من همین ها را می شناسم لابد.

**البته شمایی که دارید می خوانید این طور نیستید ها منظور من آن یکی بود.به جان خودم نباشه...

***هاتف از غیب ندا داد : هیچ

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۲۷, سه‌شنبه
گودوخ های لجوج جهان متحد شوید

خداوکیلی من ابراهیم گلستان رو بازهم به شاملو ترجیح می دم.با این که یه هفته است با مرحوم اَحمد آقا شاملو آشتی کردم ها.جون به جونم کنی لجوجم.اسم پدربزرگم الکی بد در رفته،نوه ش از اونم بدتره.

کز شافعی نپرسید امثال این مسائل

اون :- الاغ!*خب تو که کسی رو نداری دوازده شب به بعد باهاش حرف بزنی اس ام اس بازی کنی چرا رفتی ایرانسل خریدی؟اصلا کی به این حرفات گوش می ده اوه اوه.همینایی که می نویسی هم لابد می خوای یه روزی تحویل زنت بدی؟

من :- هوم...

همون :- دِ بگو خب چه مرگت بود؟

خودم،من :- تو بگو...نه بگو دیگه؟کدوم یکی از کارای من دلیل عقلانی داشت؟اگه من عقل درستی داشتم الان بغل دست تو بودم؟یادت باشه دفه ی دیگه هم داری بام حرف می زنی دهنتو ببندی.

گاهی لیچار گویی از فلسفیدن بهتر جواب می ده.حداقل این که با حق وتویی که لیچار گفتن به آدم می ده باعث تموم شدن این سری مسائل به نفع آدم(؟) می شه.هه.کلوخ انداز را پاداش صخره ست.

آقا یه چیز باحال شنیدم.می گن یارو به نقشه ی ایتالیا گیر داده می گه باعث تبرج می شه.من که هوار هوار خندیدم.

حالا چرا باید از شافعی نپرسید امثال این مسائل؟حافظ هم نکنه مثل من مجبور شد لیچار بگه.

های بچه باز رفتی بالای منبر؟بیا پایین،بیا پایین بابا.

دَنگ

آو ...تا یادم نرفته همین پایین منبر بگم...کتاب در «جستجوی اَمر قُدسی» گفتگوی رامین جهانبِگلو با دکتر حسین نصر**.ارزش سه بار خوندن رو هم داره.روایت هست می گن بیشتر.

*************************************************

پانوشت :

* شرمنده م به خدا مجبور شدم علامت تعجب بذارم.خب خطاب بود ولازم بود پشتش این علامت باشه.شما به روال قبل همون فاکتوریل محاسبه کنین.

** شنیدم پسرخاله ی همدیگه ی هم هستن.(این جمله چقدر هه داشت اگه دهنتون بو می ده بلند نخونیدش)

***شرمنده م بازم.

برچسب‌ها: , , ,

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه
هِی سانچو تو هَم؟

هیچ می دونستین تو مملکت گل و بلبل ما یه جوون شونزده ساله می تونه بره کارت ضابط قضایی بگیره و هر کسی رو به اصطلاح دلش بخواد خِفت کنه؟همین جوری یه هو فهمیدم،یه پسری داشت جایی از خودش تعریف می کرد.من تا دیروز نمی دونستم...یاد قتل های محفلی کرمان افتادم.و تبرئه شدن قاتل های اون ماجرای وحشتناک.اینایی که من دیدم بعید نیست با همین کارت،پدر و مادر خودشون رو به جرم رابطه ی مشهود...همین،سلامتی شما را بهتره که خواستار باشیم.

یکی از مهمترین چیزهای(؟) دنیا خَره.خر باید از پل بگذره.البته نه این پل.

هی سانچوپانزا بیا این بار بریم به جنگ عقلانیت.پایه ای؟سانچو تو الان برای من فلسفه می خونی؟ سانچو تو هَم؟

به نظر شما صنعت نفت ملی شد؟من فکر می کنم دولتی شد.صنایع ملی یعنی چی؟مصدق صنعت نفت رو دولتی کرد و نفت شد چماقی که دسته اش از هویجه و سرش از گرانیت همدان.نفت کجا ملی شد؟کی بود اینو گفت؟ملت کجا و دولت کجا؟

یه دونه اصل متمدنانه و مترقی داشتیم تو قانون اساسی به نام «اصل برائت» آقایون اون رو هم زیر سئوال بردن.

پدر مادر شما متهمید.دو تا گناه دارید یکی رابطه ی مشهود و دیگری به دنیا آوردن نسلی که سئوال می کنه و به جواب دادن و جواب ندادنتون می خنده.

«با چولاق اسب و کوله داز و ای طو پیل پیله واز / یِک دَفاری کی آدَم روستَمِ دستون نَبَنه

اوستخون خوردا گودِه تا کی ای طو پیلّه بُبو / به خودا هیشکی بَرار پیل دَنه آسون نَبَنه»*

*****************************************************

پا نوشت:

*ادامه ی شعر آقای کریم ترجمه ش می شه:«با اسب چلاق و داس کند و این قدم های(پرش های) بزرگی که برمی داری/یه مرتبه آدم به رستم دستان تبدیل نمی شه.استخوان خورد کرده کسی که این طوری که میبینی بزرگ شده/ برادر به خدا قسم هیچ کس به آسونی بزرگ نمی شه»

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه
از دلبستگی تا وابستگی و نه پیوستگی

«درهمه دِیر مُغان نیست چو من شیدایی / خرقه جایی گروِ باده و دفتر جایی

شرحِ این قصه مگر شمع بر آرَد به زبان / ورنه پروانه ندارد زِ سخن پَروایی»

«پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند.»این مصرع سه سالِ تمام پیشونی نوشتِ بنده بود.تا پارسال همین موقع که آخرش سِتاند.دقیقاً سه سال تمام.بدون روزی پس و پیش.بیست وچهار آذر ماه 82شروع شد،بیست وچهارآذرماه 85تموم شد.دو سه روز پیش هم که دیگه کامل شد.چه جالب بازم نزدیکای سالگردش.همه ی اینا باعث میشه گاهی به متافیزیک فکر کنم.شاید وجود داشته باشه.سه سالِ تمام من اینی نبودم که بودم و هستم.سرگردان بین دوست داشتن تا عشق که فاصله ای داره در حدّ سالهای نوری،میلیارد ها بار بیشتر از فاصله ی مویینِ عشق تا نفرت.خام نبودم.همه گرفتارش می شن به نوعی.مهم بعدشه.استحاله ای که باید ققنوس وار ازش بیرون اومد که اگر نیای باید عمری...حداقلش سرگردونیه.خوشحالم خیلی.سبکم خیلی سبک.هیچ وقت خوشی هاشو فراموش نمی کنم و سعی می کنم دوباره تکرارش کنم اون حس و حال رو و تلاش می کنم بدی هاشو کمتر به یاد بیارم که خب فراموش نشدنیه.قاب عکسی که روی دیوار ذهن آویخته ست نباید از جا کندش،می شه نگاهش نکرد.اون مصرع ،تمامِ اون سه سال رو بصورت فشرده در خودش جای داده.خوشحالم.فکر نمی کردم یه روزی خوشحال باشم ولی هستم.و این* شعر پابلو نرودا همیشه در ذهنمه.این رو هم بگم که بعد از اتمام اون ماجرا در وبلاگ شروع به نوشتن کردم وعهد کردم تا سالگردش چیزی نگم. شاید تعجب کنید ولی... خیلی خوشحالم.

قول داده بودم که می نویسم در ادامه ی پست قبلی چه بلایی سرم اومد.سال آخر این دوست کله داغِ ما یه شبنامه یا مانیفست و چه می دونم...در قطع A3روی تمام برد های دانشگاه نصب کرد وبرای همه رونوشت فرستاد بدین مضمون:«سرِ درِ دانشگاه را گِل بگیرید».حسابی توپیده بود،مخصوصاً به دست اندرکاران دانشگاه که کاری کردند که تنها دانشگاه تخصصی منابع طبیعی خاورمیانه به تباهی کشیده شه.حرفش حق بود ولی لحنش واقعاً توهین آمیز بود جوری که عوض ایجاد تفکر در طرف مقابل بیشتر،جبهه گیری و انزجار ایجاد می کرد.یکی دوتا از اساتید مطالب رو تلویحاً تایید کردن اما انتقادشون به لحن کاملاً به جا بود.پای این شبنامه(که البته در روز روشن پخش و منتشر شد)نوشته بود جمعی از دانشجویان ورودی هشتاد.مسلماً با توجه به زاپاتا بازی هایی که من و دوستم و چند نفر دیگه (البته فعالیت من کمتر بود و بیشتر فعالیت های من جنبه ی صنفی داشت تا سیاسی) در دانشگاه انجام داده بودیم،نگاهها به طرف ما چرخیده و چرخانده شد.درحالی که بنده آخرین نفری بودم که از این مطلب خبردار شدم.وچون اسم هم پای اون نبود چوبش رو این جمع با هم خوردند.آش نخورده و دهن سوخته.چند تا از واحدهام به خاطر غیبت حذف شدن،در حالی که من هماهنگ کرده بودم و خیلی مشکلات در گرفتن نمره و...جوّ بدی در دانشکده برعلیه منی که بی تقصیر بودم ایجاد شده بود.خب این تقاص اون مطلبی بود که سال اول نوشته بودم.شکایتی نداشتم چون دنیا دار مکافاته.و شاید به خاطر همینه که گاهی تقاضای برخی دوستان رو در کار مشترک رد می کنم.

شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان...با صدای استاد شجریان.مخصوصاً صدای سنتور این تصنیف که فکر کنم(دوستانی که می دونن بگن دوست ندارم افاضاتم ناصحیح هم باشه) کار استاد پرویز مشکاتیان باشه.وصف حال این سرگذشته.ورنه پروانه ندارد ز سخن پروایی.
********************************************************
پا نوشت :
*این لینک رو حتماً گوش بدین.با صدای بیژن بیرنگ در برنامه ی بازهم زندگی شبکه ی چهار سیما.

برچسب‌ها: , , ,

۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه
خدایا لورازپام می خوای بدم بهت؟

یه نیگا به زندگی م کردم.دل ما هم بد جور خوشه،بد جور ها.

غیرتم آید که پیش ت بایستند / بر تو می خندند و عاشق نیستند

یه همکلاسی داشتیم سرش درد می کرد.خیلی هم درد می کرد،یه چیزی اون ورش.من در تندروانه ترین حالت های خودم پیش اون فِس فِسی بودم در مقابل رعد و برق.آقا به همه گیر می داد. سطح مطالعه ش بد نبود ولی کمی هم متعصب بود.از این خز و خیل بازی های تغییر و دموکراسی و اینا.دانشجوی رادیکال و فلان.یه نشریه ای افتتاح کرد و بهم گفت فلانی تو هم بیا.ما هم گفتیم یه بخش طنز به ما بده مسئولیتش هم با خودِ تویِ سردبیر.آقا هم قبول کرد.اولین شماره رو دادیم بیرون.من یه متن طنز به شیوه ی «تذکره الاولیا» برای یکی از اساتید معروف نوشتم که تیترش با کاریکاتورش رفت روی جلد.درسن بیست ویک سالگی،خودم الان فکم می آد پایین که واقعاً اون کار من بود؟انگار وحی شده بود بهم.بگذریم.این نشریه سروصدا کرد واین دوست ماهم خیلی حال می کرد که آره من چُسم واینا.اسم منم که پای مطلبم نبود،اسم مستعار داشت،منم این ور واسه خودم عِقش(؟) می کردم که یه کاری کردم توپ،هیشکی هم نفهمید که کار من بوده(یه سال بعد تو یه جریانی همه فهمیدن و بد ضایع شدم)کار بیخ پیدا کرد،کمیته ی انضباطی و شکایت خود استاد و...دیدم به روی خودش نمی آره.هنوز داغ بود.نمره های آخر ترم رو که زدن یه سلام مشتی خدمتش عرض کردم که...آره داداش این جوریاس.ما از اول بهت گفته بودیم دیفال خرابیم به ما تکیه نکن.داغ بودی نشنیدی.و این اولین نوشته ای از من بود که بیش از یه نفر خوندنش*.

این کورت ونه گات جونیور آدم جالبی بوده.داستان های طنز قشنگی داره.از کنار اسمش ساده نگذرین.پارسال مُرد.یعنی این که الان تقریباً مُده خوندنش(مثل قیصر امین پور) از ما گفتن بود، عقب نیفتین یه وخ.

هیچ فکر کردین در عرض یه ماه تو دارفور سودان به اندازه ی کل فلسطینی ها آدم کشتن،هیچ کس صداش درنیومد؟نسل کشی واقعی .نه دیگه.یعنی اونا آدم نیستن؟قضیه تاریخی نیست.الان داره اتفاق می افته.هنوز هم...**

یارو نماز خوندن بلد نیست،بهم می گه ثبت نام عمره ی دانشجویی تو کدوم سایته؟...بر تو می خندند و عاشق نیستند.

چه تنهایی خدا،کی گفته بود من تنهام؟من وضعم خیلی از خدا بهتره.حداقلش این که هیشکی ادعای طواف دور منو نداره.و دوسه نفری هستن که میشه به دوستی شون دل بست.ولی چه تنهایی خدا.

قرص...قرص...لورازپام...نه همون استامینوفن نودونه درصد گچ خالص.عادت کردیم.به چکمه ی کوتاه و مانتوی بلند و توسری.

*******************************************

پانوشت :

*تو پست بعدی عکس این ماجرا رو می گم که چه بلایی سال آخر سرم اومد.فکر نکنین دنیا دار مکافات نیست.هست خوبم هست.

**خواهش می کنم.توجه کنید که در ویکی پدیای فارسی دولت چه موضعی گرفته.گاهی وقت ها دلم می خواد از انسان بودن استعفا بدم.شما جایی سراغ دارین؟

برچسب‌ها: , , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه
ایشون مثل شیری هستند که شلوار کوتاه پوشیده

جز به خود یا جز به آنچه دیده ای باور مکن / منبر و معبود والهامی* جز این در کار نیست

این جریان چکمه ی بلند روی شلوار کوتاه رو که می دونین.واقعاً جای فروید خالیه.کلی سوژه گیرش می اومد.تصوراین که یه شلوار بره زیر چکمه و موجب تبرّج** بشه...بی خیال.دارم از راه به در می شم.توصیه ی من به خانم ها اینه که یه کاری نکنن تبرّج بشه.سردار رادان خیلی حالیشه سریع می فهمه.

- ما کبریت بی خطریم محمدرضا جان***

- به هر حال کبریتم کارش آتیش زدنه چه با خطر چه بی خطر

- خیلی نامردی

- البته،قربان شما

این که یکی بیاد بگه من هگل و کانت رو می فهمم به نوبه ی خودش خیلی خوبه.اما فهمیدن اینا افتخار نیست.افتخار اینه که چیزی اضافه کنی.وگرنه مایه ش یه دوسه ماه مطالعه ست وتمرکز.قابل توجه دوستانی که فکر می کنند خوندن فلسفه سخته و یا ترسناک.نترسید شروع کنید

هر وقت که مشنگ می شم ومشنگانه می نویسم بدونین زیاد احوالم خوب نیست.یعنی جالب نیست و چون دوست ندارم منتقل کنم به شما می زنم به در مشنگ بازی.وقتی هم که حالم خوبه مطمئنا سراغ شما نمی آم.اینو گفتم بدونین.

یه مدیر امور تربیت بدنی داشتیم که داشت می رفت و جاش یکی دیگه می اومد.چون قبلیه دکترا داشت وبین بچه ها محبوب بود واین یکی جدیده لیسانس داشت و پارتی،تو مراسم تودیعش آقایون مجبور شدن یه حالی بدن به قبلیه.این شد که مدیر امور دانشجویی رفت پشت تریبون و گفت:«آقای فلانی مثل شیری هستند که...(هفشت ثانیه تاخیر)...ما باید ازشون استفاده کنیم.»تصور کنید که چه قدر خندیدیم.اینو کسایی که اونجا بودن به عنوان یک نطق تاریخی و تکرار ناپذیر یادشونه.

یه مقاله ی تفصیلی درباره ی وبلاگ و تاثیرش می خوام بنویسم،منتهی کالیبر ما در حد لوله آر پی جی شده.قول نمی دم ولی می نویسم.
حالا اونو بی خیال اینجا یه کتاب معرفی کردم.

*********************************************

پا نوشت:

*با اون الهام خیل فرق داره حتی بااین الهامم فرق داره.گیر ندین.

**خودش گفت که تبرج یعنی خودنمایی.در گوش من گفت.چی گفت؟یواش به من گفت.چی گفت؟من زنِ مُتِبَرِج نمی خوام...

***دیگه ببینید این کی بوده که منو میشناخته،باز آخر اسم بنده جان گذاشته.خدا به دور،خدا به دور.خدا نصیبتون نکنه.

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه
محاسنمان رفت

آخ چه حالی داد.پوز این یارو هوگو چاوز به خاک مالیده شد.به خودش لقب «مسیح کاراییب» رو داده.هه.برعکس نهند نامِ زنگی کافور.به قول شاعر:

نردبان این جهان ما و منی ست / لاجرم این نردبان افتادنی ست

عاقبت هر کس که بالاتر نشست / گردن او سخت تر خواهد شکست

در وضعیتی مابین جنگ وصلح گیر کرده ایم.تا جایی که می دانم از اول هم تهدید حمله ی نظامی آمریکا زیاد جدی نبود.دنیا دنبال امنیت است منتهی پایدار.وضعیت ناپایداری بر منطقه حاکم است.قدرتهای زیادی هستند.هرکدام اهدافی دارند.ریز نمی شوم همه می دانند..برآیند اینها در لبنان وعراق نمود دارد.فکرش را بکنید فرانسه در لبنان حتی جلوی آمریکا می ایستد.پس جریان جنگ وصلح پیچیده تر از این حرفهاست.فقط ناپایداری را می دانم.نمی دانم منتج به جنگ می شود یا صلح.ولی برای رسیدن به صلح باید از تعصبات دست شست.کرامت انسانی را پاس داشت.ارزشِ جانِ یک کودک افغان با ارزش جان ژنرالِ ناتو برابر است.گذشته از اینها یک جنگ دیگر غیر از تبعات انسانی و اجتماعی اش ما را صدها سال به عقب خواهد برد آن هم در این وانفسای پیشرفت جهان .بگذریم.این وضعیت مرا به یاد یکی از جمله های معروف چارلی چاپلین می اندازد.«خوشبختی فاصله ی این بدبختی تا بدبختی دیگر است».فاصله رادریابیم.

محاسنمان را از دست دادیم.کلی محاسن جمع کرده بودیم.برای گرفتن عکس پرسنلی همه به باد رفت.اینک بی محاسن شدیم.

در ادامه ی معرفی بت های معبدم نوبت به استاد محمدرضا شفیعی کدکنی می رسد.مرد بسیار بسیار نازنینی ست.هرچه بگویم کم است.شاگردانش عاشقانه دوستش دارند.از معدود کسانی ست که اسم محقق برازنده شان است.تا زنده ست دریابیم استاد را.می شناسیدش شاعر شعر «به کجا چنین شتابان؟...»

دوستم:- پدر چارلی چاپلین دو تا پسر داشت...

من:- آره می دونم.یکی اسمش چارلی بود،اون یکی چاپلین.هه هه هه.

دوستم :- برو بابا منو باش واسه کی می گم.اصلاً یادم رفت می خواستم چی بگم.اَه...

مطالب رو می دزدم.همه رو.از زندگی خودم و شما.از آسمون نمی آد ولی آسون می آد.

برچسب‌ها: , , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه
از دایی جان ناپلئون تا به چارخونه

ابتذال در خدمت ایدئولوژی قرار گرفته اون هم به مضحک ترین شکل ممکن.راسیسم،شوونیسم و هرچی که فکر کنین توی سریال چارخونه پیدا می شه.یه سری آدم روان پریش.به خیال خودشون دارن جریان سازی می کنند، تاثیرگذارند،کار فرهنگی می کنن.این بنده ی خداها افغانی ها چه کاره ان که با لهجه شون به این وجه مسخره داره رفتار می شه.از جواد رضویان با اون استعداد ناب و نخراشیده تو خندوندن ...از سروش صحت هم بعیده .حداقل یه نفر توی این سریال طنز رو می شناسه.امان از ایدئولوژی امااااان.از دایی جان ناپلئون رسیدیم به چارخونه.پیشرفت یعنی این.هه.

اورهان پاموک خیلی قشنگ گفته.نوشتن یعنی به اشتراک گذاشتن زخم های درونی.همه ی نویسنده های امروز شاید وام دار هدایت باشند.چه بدونن چه ندونن. پدر ادبیات امروزی تو پرلاشز آرام گرفته.

دلت چه شد؟به باد رفت؟ تمام ایده ها و آرزو ز یاد رفت؟رفت؟نرفت؟می ره.

خدایا مُردیم از گردن کلفتی،هیشکی بهمون نگفت بابابزرگ.*

بنده مطمئنم یک مادینه با هر شرایطی می تونه یه نرینه رو با هر شرایطی و در هر شرایطی خراب،ویران،نابود کنه.واقعاً درست می گن نرینه.همونه.درسته.نرینه همون سعی کنه نرینه.باخی تلبش**

هدف سنتیه ولی وسیله مدرنه.این بحث جای کار داره.

تی عصا هر چی ببون چوبه،تی چشمون نَبَنه / کَلم آجین گازه بکَن هر گی تِه دندون نَبَنه***

توی زندگی خودم یه معبد خیالی دارم با تعدادی بت بزرگ کوچک و بزرگ.می خوام این بت ها رو یکی یکی معرفی کنم.البته بحث پرستش نیست اینجا بحث آموختنه.امروز نوبت یکی از بتهای بزرگه در حدِ هُبل.خورخه لوییس بورخِس.وقتی کتاباشو می خونم انگار نیستم،رفتم توی آسمون و یه پیرمرد که رازی براش توی این دنیا باقی نمونده منو به یه مارپیچ بزرگ برده.توی داستاناش ولم می کنه تا خودم راهمو پیدا کنم.بورخس استاد خیلی از داستان نویس هاست.

هوووف دلم گل کوچیک خواست.

می دونم نگو خودم خوب می دونم.بخند به این...مشنگی.این خنده هه رو دوست دارم.

**************************************************

پانوشت:

*این رو یکی از دوستان دوره ی دانشگاه گفته و جایزه بی ربط ترین جمله ی سال رو از آن خودش کرد.جایزه کُندِز طلایی

**باز که گیر دادین به لهجه و قلت عملایی؟عجبا آخرین بارتون باشه.

***مَطلَع شعریه که بیت اولش و توضیحاتش تو پست پایینه.معنی : «عصای تو هر چی که باشه جنسش چوبیه جای چشمتو نمی گیره / دندون کرم خورده(کرم آجین چه جالب،هوم،خودم کفم برید تو ترجمه) رو بکنش که هیچ وقت برات دندون نمی شه»

برچسب‌ها: , , ,

۱۳۸۶ آذر ۱۵, پنجشنبه
ای ملعون روزت مبارک

ملعون،مفلوک،خدا زده با تواَم.فردا روز توئه.اونم جمعه.بغل دستِ غذات یه دونه موز* می ذارن تا بدونی تو از هستی داری می خوری یا هستی از تو او چیزه رو ...موزِ هستی.هسته...اوهوم.اِهِم

از معدود بازیگرای زن هالیوود که خیلی خوشم می آد ازش ساندرا(سَندرا) بولاک.احساس می کنم بیشتر از اونیه که می شناسنش.چهره ی خاص و زیبایی داره.جوری که نقش رو باور پذیر می کنه.یه فیلمش رو پرده ی سینماهاست Premontion.(پیش آگاهی) اگه تهران هستید حتماً ببینید این فیلم رو.یه داستان از سبک جدیده.

یکی رفته امارات توی اجلاس شورای همکاری کشورهای حاشیه ی خلیج عربی شرکت کرده. معاهده ایی اونجا مبنی بر اعاده ی سه تا چیز کوچولو به یه شیخ نشین کوچولو نوشته بودن.من احساس می کنم سرما خورده بود چشم وگوشش به اصطلاح کیپ شده بود و زبونشم قُلف**

معشوقیت یعنی زندگی یعنی همه چیز. مثل عاشقی. معشوق بودنم دنیاییه مثل این پست.

کاله گَب زئن و قدیم حرفه پینَک پاره گودن / آوِه اَنبَس گودَنه تی شوکومه نون نَبَنه***

Solo Soul خیلی بهم می چسبه خیلی.تنهاییِ روحِ یک روحِ تنها.تنهایی واقعی.البته نه ابدی ولی فعلاً که سرخوشیم،شمام همراه باشید با این سرخوشی.

ای آمریکایِ مفلسِ دیوثِ بی ناموسِ بی همه چیز،تو یعنی تا حالا نمی دونستی ما فقط تا سال 2003دنبال چیز بودیم الان نیستیم؟بزنم دک و پوزتو...

شالاپ

کات

خداوکیلی پا نوشت نذارم خوبه؟نه جانِ ما؟ولی من این کاره نیستم می گم همه رو...

**************************************************

پا نوشت :

*تو دانشگاه ما روز دانشجو موز می دادن بغل دست ناهارمون.حالا تصور بفرمایید چه حرفهایی توی اکیپ ما رد وبدل نمی شده.یه اکیپ لیچار گویِ...که بچه مثبتش من بودم.تصور نفرمایید

**همونه.همونی که بابام می گه.قلف.کیلیت هم قلف رو واز می کنه.

***این یه بیت از شعر آقای کریم معلم ادبیات دبیرستان ماست.آقای کریم مرد نازنینیه که واقعاً کمه براش فقط معلم باشه.حیفه که کسی نمی شناسدش.ازآدمای تاثیر گذار بوده توی زندگی من.معنای اون شعر هم اینه:« حرفهای خام زدن و وصله پینه های کهنه رو دوباره پاره کردن/ مثل آب در هاون کوبیدنه اینا برای شکمت نون نمی شه».بقیه شعر هم به مرور می ذارم.قشنگه

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه
Delivery Report or Earthquake?ِ

و خداوند انسان را آفرید و انسان توجیه را...

گاهی فکر می کنم بیشتر کارهایی که می کنم شیرجه زدن تو قسمت کم عمق استخره.فکر می کنم کار درستیه ولی با مغز فندقی می خورم به کف سیمانی استخر.از تخته ی دایو 5 متری به عمق 50 سانتی.شاید.چه می دونم؟

اعلمی(نماینده ی تبریز) رو زیاد دوست ندارم.آدمیه که احساس می کنم دنبال پست و مقامه.اما ببینید چه شرایطی شده که داره حرف درست می زنه و حرفش منطقیه.اوضاع رو ببینید که رادیکال ترین آدمها الان کم آوردن و دنبال آروم کردن و بهبود اوضاع هستند.بدشانسی بزرگ زندگی اعلمی این بود که ...جالبه حرفش رو مطبوعات برعکس کردند بعد از اون توی تبریز زلزله اومد و ملت عاشق و دولت مردان عاشق تر زلزله رو ربط دادن به حرفهای اکبر اعلمی که گفته بود:(البته نگفته بود،روزنامه ها نوشته بودند.اصل مطلبش در سایت نواندیش موجوده) من از کابینه ی اباعبدا...هم انتقاد می کنم.احتمالاً گودرز نامی در تبریز به شقایق پیشنهاد ازدواج داده و پیشنهادش قبول شده.و قبول این پیشنهاد به صورت Delivery Reportپیام کوتاه شقایق،باعث ویبره(زلزله) شده.

در لاهیجان قله های فرهنگی همه شون فتح شده.قبل از انقلاب چهار سینما داشت،الان سه سال است که سینما ندارد.خدایا ممنونم که باعث شدی این مکانهای فساد یکی یکی بسته شوند.یک زمین فوتبال هم هست آن را هم خراب کن.دیگر چیزی نمی خواهیم.

نجدی اگه زنده بود،لاهیجان حداقل یکی رو داشت که باهاش بشه گفت از فرهنگ.امروز دوباره «یوزپلنگانی که با من دویده اند» خوندم.بیژن اگه زنده بود...دو روز پیش یاد واره ی مبارزجنگل آزادمرد گیلانی میرزا کوچک خان جنگلی و یاد واره همراه همیشگی اش دکتر حشمت بود.افتخار می کنم در شهری زندگی می کنم که آزادمردی مثل دکتر حشمت و معلمی ادیب چون نجدی دارد.کجایید گیله مردان آزاد مرد که ببینید چه کسانی سنگتان را به سینه می زنند و چه کسانی سنگ بروی سینه شان بر خاک آرام گرفته اند .کجایی بیژن؟ کجایی حشمت؟

نی ز امید رستم نی زغم / وین میان خوش دست و پایی می زنم

به نظر من نگاهی به این مطلب و کامنتهاش بیندازید

مرتضی کاظمیان و ابراهیم رها باز هم در اعتماد می نویسند.باعث خوشحالی ست.البته کیفیت روزنامه خیلی پایین آمده.آن ویژه نامه ی پنج شبه ی اعتماد دو سه ماه پیش اعتماد کجا این ها کجا؟متوجه هستید که کیفیت بی دلیل پایین نمی آید و استعداد نویسندگی چیزی نیست که غیب شود.البته دستور از غیب ممکن است بیاید.

خودم را کپی بسیار خش دار مخلوطی از اکبر گنجی سال 77وابراهیم نبوی سال 84می بینم.خدا نصیب نکند برایتان.آرزوی صبر جزیل و تحملی طویل دارم

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۱۲, دوشنبه
من آنم که جیمز باند بوَد 007

همان طور که حدس می زدم کژفهمی باعث شد جنجالی در سطح خُرد در بالاترین صورت بگیرد.آقایان گفتند یکی آمده از بالاترین انتقاد کرده.درحالی که من از کاربرانِ بالاترین (آن هم عده ی معدودی که خودشان می دانند) انتقاد کرده بودم.آقایان گفتند در ازای اعتبار چیزی نمی دهند،خب من هم گفته بودم پس چرا خودتان را جسارتاً برایش جررر می دهید؟آقایان صادرات-واردات شکر دارند گمانم.چون فقط شکر می خورند

سوتی هم دادم.به احتمال زیاد داستان کوتاه اندوه بی پایان نوشته ی ماکسیم گورکی بود.در اینترنت خب نیافتم.کتابش هم دم دست نیست.از این دوست به خاطر تذکرش ممنونم.پیری ست و هزار درد.نخندید.به روز من می افتید

سه مطلب درباره ی فرهنگ وتاریخ واخلاق ایرانی شاید هر کدام نسبت به آن یکی بی ربط باشد ولی همه شان حرف دل بنده ی حقیر است.کامنت هم گذاشته ام در هر سه.

*فرهنگ راستین - فرهنگ دروغین

*من آنم که رستم بود پهلوان

*و اما میهن پرستی

لطیف تا این مطلب را به رسایکل بین وبلاگش نینداخته بخوانید.لطیف لیبرالیستی ست که سوسول بازی ندارد.بر خلاف بنده که همیشه از دردِ مچِ دست به خاطر النگوهایم شاکی ام و کم روییِ من باعث نزدن خیلی حرفهایم می شود.

از همین جا در وبلاگم فریاد می زنم سید عباس سید محمدی دوستت دارم.مرا ببخش سوء تفاهم شده بود مقصر نبودم.چه دوستی از شما بهتر و خوش اخلاق تر.

من که باشم که از آن خاطر عاطِر گذرم؟ / لطف ها می کنی ای خاک دَرَت تاجِ سرم

دو وزیر استعفا دادند.گمانم میثاق نامه گم شده

نخندید.قول بدهید.دادید؟می گویم.دیروز تازه من دارای کد ملّی شدم.یعنی تاحالا نداشتم.هیچ مشکلی هم نداشتم.کارت ملّی بنده دوماه دیگر می آید.ببندید نیشتان را.به من نخندید به مملکتی بخندید که من اگر تا ده سال دیگر هم کارت ملّی نداشتم مشکلی پیش نمی آمد.اولش 007 هست.جیمز باند هم شدم.دنبال شماره ی رند ملّی می گردم.اگر دارید تماس بگیرید به بالاترین قیمت می خرم
**********************************************
این رو بخونید.وقت باید بگذارید اگر رنجنامه ی آقای صدررو بخونید خیلی چیزا می فهمید.بنده اساساً مذهبی نیستم ولی متاثر شدم از خواندن این متن وشنیدن چنین رفتارهایی با دو سه عالِم دینی.

برچسب‌ها: , , , ,

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه
آیا در بالاترین اپیدمی کوری آمده؟

اِی در میانِ جانی و جان از تو بی خبر / از تو جهان پُر است و جهان از تو بی خبر

تا جایی که می دانم نسلِ دوم وب سایت ها مدتی ست فعال شده.وب سایت های نسل دوم بر خلاف نسل اول،پویا هستند.ویژگی اصلی آنهاInteractiveبودنشان و داشتن کاربرانی ست که هر لحظه می توانند تغییری ایجاد کنند و از همین رو در کسری از ثانیه ممکن است تغییرات زیادی دریک سایت صورت گیرد.به قولی همیشه درحال آپدیت شدن است.نمونه ی این سایت ها در ایران بالاترین است.سایتی که به علت تاثیرگذار بودنش مثل هر چیزِ تاثیرگذارِ غیردولتیِ دیگر فیلتر شده و با پروتکل httpsباید واردآن شد یا با فیلتر شکن.که در صورت استفاده از فیلتر شکن سرعت اتصال به سایت(که در بالاترین باید سرعت مناسبی باشد)پایین آمده وبعضاً گاهی دچار مشکل می شود.بگذریم.حکایتِ بالاترین حکایت غریبی ست.آنهایی که این سایت را نمی شناسند،بدانند سایتی است برای گذاشتن لینک های جدید اعم از خبری،وبلاگها،سایتها،عکس وغیره.برای این کار هم باید عضو آن شد.کسانی هم عضو نیستند می توانند از لینک ها استفاده کنند و ببینند.ویژگیِ بالاترین:امکانِ گفتگوی کاربران،امتیاز دهی و لینک های دارای موضوعات مشخص است.کمکی که بالاترین به ببینندگان وجستجوگران می کند بی نظیراست.با سرزدن به آن می توانیم شاهد حجم عظیمی از اطلاعات و اخبار(راستی وناراستی ش متاسفانه در نگاه اول معلوم نیست) و مطالب وعکس های جالب باشیم.و این که به افزایش بازدید کنندگان وب سایت یا وبلاگ کمک می کند.فرصت خوبی برای تبادل افکار وبه اشتراک گذاشتن دانسته هاست.امکاناتش هم رایگان.در نگاه اول مثل همه چیزِ دیگر این مملکت ایده آل است.پس مشکل کجاست؟

هر کاربری با اضافه نمودن لینک در بالاترین و کلیک شدن و امتیاز گرفتن به نوعی اعتبار کسب می کند.این سیستم اولین مزیت بالاترین است که مثالِ شمشیر دو لبه ست.برای جمع آوری امتیاز،کاربران از روش های نادرست هم می توانند استفاده کنند.مثل شایعه پراکنی و دروغ.در این میان شاهد بحث های میان کاربران و رقابت شدید برای اعتبار کسب کردن هم هستیم.بنده شش ماهی ست عضو بالاترین هستم وحدود 470امتیاز کسب کرده ام.همیشه هم لینک وبلاگم را می گذارم حوصله ی گشتن و یافتن لینک ندارم.یکی دوباری هم لطیف پیش دستی کرد و زودتر لینک پست های جدیدم را گذاشت.و نمی دانم این اعتبار که برخی بالای ده هزار تایش را دارند به چه دردی می خورد.گاهی به لینکی امتیاز می دهم،آن هم اگر در مورد تیم استقلال نوشته باشد یا در مورد سیاست یا فرهنگ (بدون تعصب و با تفکر نوشته باشد).شاهد جروبحث های زیادی در این سایت هستیم که همدیگر را گاهی به لجن هم می کشند.هرچه فکر کردم چیزی متوجه نشدم.بدی سایت های کاربر پذیر در ایران این است که ما ایرانی ها عادت داریم به داشتن شخصیت مجازی. داشتن یک شخصیت خوب است ولی نه این که یک نفر در یک سایت هفت شخصیت و اسم کاربری داشته باشد.متاسفانه با هفت نوع تفکر مریض و بدون داشتن جرات و گفتن اسم وآدرس.از این دسته افراد روان پریش در بالاترین کم نیستند وکاری جز دلسرد کردن بقیه ی کاربران وجمع آوری اعتبار(؟)*ندارند.بدی دیگر آن این است که مطالب مهم جدی و تحلیلی در این غوغا گم می شود.مثلا پر ببیننده ترین لینکی که من در بالاترین گذاشتم دو مطلبی بود که یکی درباره ی قلعه نویی** بود ودیگری درباره ی سیستم در فوتبال که خب در مقام مقایسه با دیگر مطالب...

بالاترین را که می بینم یاد رمانِ«کوری» می افتم.کاربران آن(قصد توهین ندارم،خوب همه جا هست)مثل مردم آن شهری که دچار کوری شده بودند به جان هم افتاده اند.البته من زن قهرمان داستان کوری نیستم،من گربه ی خندانِ آلیس در سرزمین عجایبم.ویا به قول دوست عزیزم مردِ گاریچیِ داستانِ «اندوه بی پایان» لئو تولستوی.همین

خویشاوندِ نزدیکی(اقربی) داشتیم(داریم هنوز متاسفانه)از آقایانِ حفظِ نظام و این مایه ها(من هم اگر حقوق بنیادی ام دوبرابر خط فقر بود...).چند سال پیش بود در مجلسی می گفت:آقا ایران فلان است،ایران ...لبِّ کلام این که ایران را بهشت می دانست باقی را جهنم،اندکی را با تبصره،برزخ.دری به تخته ای خورد و چند روزی رهسپار سوییس و آلمان شد.تازگی ها در مجلسی درفشانی کرد که: مااینجا در سگدانی زندگی می کنیم.دلم می خواست استخوانِ مرغِ کنار بشقابم را برایش پرت می کردم.حیف که...

خوب شد به ینگه ی دنیا سفر نکرد و گرنه کار به جاهای کم عرض می کشید.

*************************************************

پا نوشت:

*این اعتبار هم چیز باحالی ست.آدم های معتبر.هه

**تازگی ها در سایت Technoratiنگاه می کردم،متوجه شدم مطلب بنده درباره ی قلعه نویی در هفت وب سایت دیگر لینک ثابت دارد.از خبرگزاری انتخاب گرفته تا پرژن تولز و...یاد آن شب به خیر که در بالاترین غوغایی بود.

***امیدوارم این مطلب در بالاترین جنجال به پا نکند.حوصله ندارم

برچسب‌ها: , , , ,

<$I18NPostedByAuthorNickname$> <$I18NAtTimeWithPermalink$> ><$I18NNumComments$> <$BlogItemControl$>